جرالدین
دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو
کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه… این را می دانم و
چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش
تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار
شده است.
جرالدین،
در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور
گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را
بخوان… من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار
برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد.
به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی
آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی
می کند. من خود یکی از ایشان بودم.
- ۰ نظر
- ۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۵:۵۲